۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

داستان س///کسی لیلی و مجنون

گويندي به زماني بسيار قديم و بس ماضي ، در ولايتي از ولايات اين عالم خاک ، که آويزون ميناميدندش ، شيخي بود راوي نام که از بسياري غمگساريش بهر دخترکان ماه روي و سيمين بدن ، به راوي غم شهره گشته بود . روزي شيخ ما از راه خود ميرفت و بازي کنان با ان آلت مبارک ، بهر ديگر دختري نقشي نو ميريخت. که ناگه آوازي بس گوش و دل نواز به گوشش امد.به باغ اندر شد و جوانکي ديد بلند بالا و خوش صورت و سيرت که خداوند در او گويي هيچ کم نگذاشته بود . با جوان به سخن درآمد و او را نيز بس رستگار و فرخنده سيرت يافت. جوانک کسي نبود جز مصطفي که بسيار روحياتش با شيخ ما نزديک بود.آن دو از هم خوش آمدندي و با هم روزگار ميگذراندي . تا اينکه لختي بعد از شهره¬ي جمال و کمال دو جوان شيرين سخن به نامهاي ليلي و رضا از خشم و حسادت به تنگ آمدندي. بعد از پيغام ها و پسغام هاي متوالي قرار بر اين شد تا در ميدان شهر آويزون به مشاعره بپردازند و به کس پرداز ترينشان لوحي که همانا بهترين لعبت زمان باشد داد شود. پس بشنويد و ببينيد جدالشان را تا به اينجا :
=======================
ليلي آغاز کرد که :

اي نواي کير تو چون ساز و ني
گه زبان بر کوس زني گه پيک مي
کير تو آنگه که بر پا ميشود
در دلش صد شور و غوغا ميشود
نيک ميداند که اين کير کلفت
جا نگيرد در کوسش الا به تف
گر صبوري پيش گيري اندکي
بعد هر سختي بيايد راحتي
کم کَمک آن راه ديگر پيش گير
بالشي در زير اِشکم جابگير
کون او را نرم نرمک با زبان...

رضا نيز ادامه دادندي :

كون او را نرم نرمك با زبان
نرم گردان تا شود آن هم روان
چون كه كونش نرم و بيمشكل شود
كردن كون راحت و خوشكل شود.
كردن كون لذتي بي منتهاست
گر شود قسمت. بگو لطف خداست.
گر شود روزي مهيا بهر تو...

جوانکي تورج نام از ميان جمع برخاست و سرود که :

گر شود روزي مهيا بهرتو
خواهي گاييدش چون شد مال تو
تو بکن سوراخ تنگش را چنان ...

چون مردم بديدند اين احوال ، ديگر قردي عليرضا نام سرود که :

تو بکن سوراخ تنگش را چنان
تا که از سوراخ او گردد جهان
خرم و زيبا مثال شهر گل
تا زنيم سوي بهشت يک ذره پل
تو بکن سوراخ تنگش را چنين...

فواد نامي برخاست و :

تو بکن سوراخ تنگش را چنين
آنچنان کن تا بلرزد اين زمين!!!
گر نلرزيد اين زمين غمگين مشو
گندم از گندم برويد، جو ز جو
آلتت را با دلت تنظيم کن ...

سيامک به مقدمه سرود که :

آلتت را با دلت تنظيم کن
گو بر او در پيش من تعظيم کن
چونکه تعظيم کرد رو پشتش بگا
کون خوشگل را که او داده هوا
چون ز کون کردن شدي زار و تباه
گو بر او زانو بزن اي قرص ماه
چونکه زانو زد دهانش باز کن
عشق و حالت را زسر آغاز کن
کير خود تا خايه هايت کن فرو
در دهان و حلق تنگ ماهرو
حال تو چون شد دوباره روبرا...

تورج :

حال تو چون شد دوباره روبرا
خود بکن آماده تا هم ازقفا
در کس او زندگي پيدا کني ...

رضا :

در کس او زندگي پيدا کني
اندرون زندگي هي جا کني

به چه زيبا مي شود اين زندگي ...

تورج :

به چه زيبا ميشود اين زندگي
کير من دارد به کونت بندگي
چون بيايد آب من جاري کنم...

رضا :

چون بيايد آب من جاري کنم
کير خود را من ز مو عاري کنم
آب من جاري به جويش مي شود
دل فداي رنگ و بويش مي شود
لحظه انزال من روحاني است
چون که کونش فربه و ماماني است
کون فربه دلبرو زيبا بود ...

تورج:

کون فربه دلبر و زيبا بود
از براي کون او شيدا بود
چون که هردم مي رود کير بزرگم توي آن ...

رضا :

چون که هر دم مي رود کير بزرگم توي آن
باز گرداند به مانند يکي درب دکان
کير من زيباترين کير بهشتي مي شود
عاري از هر گونه درد و رنج و زشتي مي شود
چون که کيرم راست گردد.. نقش خود ايفا کند
اندرون کون فربه دم به دم هي جا کند
کون فربه در فغان آيد ز جور کير من
ناله اش خيزد هوا وقتي که آيد زير من
وه چه زيبا مي شود آن دم که در کونش زنم! ...

تورج:

وه چه زيبا مي شود آن دم که در کونش زنم
رون او آرم به بالا گاه در گوشش زنم
گر که استادم بمالم بر درش بار دگر ...

رضا سرود که :

گر که استادم بمالم بر درش بار دگر
من به او گويم برو بالا،سپس رويش بپر
از قضا اشتپ کند پايش رود در کون من
جيغ من بر آسمان ، بالا بيايد جون من
با خودم گويم که عمري مي نمودم مردمان
يک به يک،تک تک،گروهي دو به دو ،و توامان
ليک گشتيم حالا اينچنين زار وزبون
از برايم نيست حالي که کنم من مردمون
ناگهان ساعت فغان آغاز کرد
فصل بيداري به رويم باز کرد
کمپلت کابوس بود آن درد ورنج
نقل کيکاووس بود آن درد ورنج
کير من باشد مهيا بهر گاه
مي کند سوراخ تنگش را چو چاه
چون که کيرم سوي کونش شد روان ...

مطفي سکوت خود را بشکست و درآمد که :

چون که کيرم سوي کونش شد روان
از خوشي ناليد و سويش شد دوان
گفتا چه بود، دواي خارش
زيرم چو جک است و نازبالش
اي کير تو تحفه سمرقند
در شورت بود چو شير در بند
بگشا کمرو زيپتو واکن
زين مژده دلم ز غم رها کن
با کير توام چو شد سر و کار
ديگر ز خيار و موز آيدم عار
کيرت به کسم به کارزار است
بي کير تو کار زار زار است
پس زود بکن برام حواله
چون ساغر مي سوي پياله
اين کير چو سوي من شتابد ...

رضا :

اين کير چو سوي من شتابد
چون تير به کون من بخوابد
گفتم ز چه اينگونه حريصي
خواهم که تو کير من بليسي
کردم ذکرم توي دهانش
گه داخل و گه روي لبانش
گفتم که بزن براي من ساک
اين ساک بود شبيه مسواک
مي خورد چنان کير شقم را ...

تورج:

مي خورد چنان کير شقم را
چون بستني و کيم وطن را
گفتم که ولش کن آب آمد ...

رضا :

ابم چو به صورتش روان شد
شادي به لبش نيک عيان شد

مي خورد چنان آب ز کيرم
مي گفت که من براش ميميرم

پايان حکايت شيويد است
نوبت به حکايتي جديد است

با اجازه دوستان حکايت جديدي را آغاز مي کنيم

زيبا صنمي نصيب من شد
در دم نگهش به جيب من شد

گفتا که اگر دلار داري
يا کير چو يک چنار داري

خواهم که به تو دهم حسابي ...

تورج:

خواهم که به تو دهم حسابي
گر خوب کني روم به راهي

راهي که تهش به ايدز باشد ...

کون لخت :

راهي که تهش به ايدز باشد
بي کاندوم گر کني شود به گايي

زيبا صنما تو زير ما باش
کس دادن تو به از گدايي

از هر طرفت دهم فشاري ...

تورج:

از هر طرفت دهم فشاري
با کير خودم بدم چه آبي

گفتا که بکن تو کون من را...

سرندپيتي :

گفتا كه بکن تو کون من را
کوني که دگر به خواب نيابي

گر خوب دهي تو پول و حال را...

تورج:

گر خوب دهي تو پول و حال را
کيرت رو بدي و خايه ات را

من نيز روم به روي کيرت ...

سرندپيتي :

من نيز روم به روي کيرت
بنشينم و برخيزم به انتظار آبت

واي از آن روزي که آيد آبت و کاندم نباشد ...

تورج:

واي از آن روزي که آيد آبت و کاندوم نباشد
يک بيايد بچه اي و پيش او بابا نباشد

تو مکن اينکار با من زير اين دلق مزين ...

رضا :

تو مکن اينکار با من زير اين دلق مزين
چون شود پيدا دکانت . مبلغش باشد معين

بهر آن کون درشتت. من دهم پول حسابي
آنچنان پول زيادي تا ابد زيرش بخوابي

پول و ثروت ره گشاي اين جهان و آن جهان است
قدرتش در حال حاضر بر همه مردم عيان است

گر که تو کون و کس و دلبر بخواهي
از برايت حي و حاضر همچنان آب است وماهي

ليک بهتر آن بود تا که روم سوي حکايت
گفت دلبر دربيارش تا بمالم زير خايت

چون که مالش داد آنرا خستگي از تن بدر شد ...

تورج:

چون كه مالش داد آنرا خستگي از تن بدر شد
كير ما چون در بشد وابستگي ام مستدل شد

گفتم او را كون گلابي اي كه هستي مارماهي...

هارت :

گفتم اي کون گلابي که هستي مار ماهي
تو را از کون بگايم گربخواهي

بکن کير خرم را نوش جانت
برايت چاره اي نيست جز اشک و اهي

اي پريچهره بخال لب تو دل داده ام
پيچشي در دل بيوفتاد ناگهان ول داده ام ...

رضا :

اي پريچهره بخال لب تو دل داده ام
پيچشي در دل بيوفتاد ناگهان ول داده ام

باد من را ول بکن غمباد من را رفع کن
منتي بر من گذار و شهوتم را دفع کن

آن لب لعلت کشد آتش به جسم و جان من
از خدا خواهم تو باشي دم به دم مهمان من

گفت با من او به نجوا کي دغل
کن نمايان مايه بر بوس و بغل

تا چه حد مال و منالم مي دهي
تا شوم قربان تو را سرو سهي

گفتمش که بي نيازت مي کنم...

مصطفي :

گفتمش که بي نيازت مي کنم
گر تو موري همچو غازت ميکنم

کردنم چون ديگران بي مايه نيست
آن که خواهد کس کند بي خايه نيست

لاجرم اين دم که کيرم راست شد
ميلم اندر کردنت بي کاست شد

اين ابول ما را گواهي ميدهد
بر تو هم هر انچه خواهي ميدهد

کير مارا چونکه خوردي نوش باد
يک نصيحت گويمت در گوش باد

کير ما همچون ني است و صد نوا
گرتو ني خوش ميزني گردد جدا

چون که خواهي خوش نوايش بشنوي ...


رضا :

چون که خواهي خوش نوايش بشنوي
او بخواند بهر تو صد مثنوي

کير من اغواگر و خنياگر است
راه سوراخ تورا هم از بر است

چون که کونت واضح و عريان شود
هر چه از چشمت بديدي .آن شود

لذت درد و فشارش را ببين
مي زند آن دم تو را او بر زمين

چون که مجرايش روان و صاف رفت
سر کش کيرم بسوي کاف رفت

شد نمايان چهره دلدار من ...

ايکس ايکس :

شد نمايان چهره دلدار من
سر کونش نبرد تن به تن

حافظا مرد نکونام نتوانش کرد
کون او تشنه ايست را آب سرد

گر تواني آب سردي ما را بده
بر سر سازم کمي جولان بده

گر سر سازم رفتت اندرون ...

مصطفي :

گر سر سازم برفتت اندرون
ناله ها ايد تو را ان دم برون

کنج عزلت لايق اين ساز نيست
جز که با خنياگران دمساز نيست

چونکه سازم را زنم خوش ناله کن
از طرب با ناله شرتت پاره کن

چون چنين کردي تراول ميدهم
بهر کردن جان که نه دل مي دهم

همچو ني بازان بيا اين ساز را
بر لبت بنشان و کم کن ناز را

محرم اين ساز جز کام تو نيست
حيف اين باده که در جام تو نيست

بر لبت مال و به حلقت اندرون
کن فرو زان پس همي آور برون

ليس ميزن خوب و ول کن گاز را
چون که گازت زشت سازد ساز را

چونکه خوردي نيک ساز خوش صدا ...

رضا :

چونکه خوردي نيک ساز خوش صدا
فعل من باشد صداها را ندا

ساز تو با ساز من آميخته
آب من اندر گلويت ريخته

لذت اين لحظه را داني که چيست؟
نمره لذت شود آن لحظه بيست

پس بگفتا آن صنم پولم بده
همچو يک يابو همي کولم بده

من زنم ساز تو را اي عندليب
دست من بر کير و دست تو به جيب

مي خورم کيرت به شرط اسکناس
غير از اين باشم دمادم آس وپاس

پول خود را من نشانش مي دهم
قوتي تازه به جانش مي دهم

پول من بگرفت و عشق آغاز شد ...

مصطفي :

پول من بگرفت و عشق آغاز شد
چونکه ديد اسکن دو لنگش باز شد

بهر آن دروازه بود اين اسکناس
چون کليدي يا براي نرد تاس

گر که بازي نرد عشقت با کسي
تاس چون ريزي اگر خود مفلسي؟

گر که خواهي زن بگيري يا که تا
با يکي جنده کني اين ماجرا

قصه کوته کن اگر جيبت تهي است
رو به جق مي آر اگر سرمايه نيست

اين نصيحت گوش دار هان اي پسر
گر نخواهي خشتکت ايد به در

چونکه بي مايه سراغ زن روي
لاجرم سوي چيني بند زن روي

چونکه او تخمت چنان له ميکند
که رخت را همچنان به ميکند

ليک بس باشد نصيحت بازگرد
سوي آن مردک که با آن زن چه کرد

گفتمش اکنون که نيشت باز شد
موقع اذن دخول ساز شد

البسه بيرون بياور اين زمان
شرتت ان سو افکن و بگشا دکان

بر دکانت گشته ام من مشتري ...

رضا :

بر دکانت گشته ام من مشتري
از جلو يا از عقب تو خوشتري؟

او بگفتا از جلو آغاز کن
نغمه ات با نغمه ام هم ساز کن

پس نهادم من ذکر روي کسش
شد روان آلت همي سوي کسش

کير من اندر کسش گم مي شود
تختخوابم در تلاطم مي شود

آخ و اوخش ناگهان آغاز شد
کله کيرم مثال غاز شد

گفت برمن بيخرد آهسته تر
اندکي هم رحم بنما بر کمر

گفتمش اسکن بدادم مرتورا
عجز و لابه از براي من چرا؟

پس بگفتا تو چرا باور کني
عقل خود را هم مثال خر کني

بهر لذت جملگي حرف منست
آتش تو عينهو برف من است

گفتمش پس من به تو فائق شوم
من به روي رود تو قايق شوم

آن صنم ناگه بجست از زير من
بر دهان بگرفت و خورد از کير من

کير من بي تاب و بي طاقت شده
لا به لاي آن کس چاقت شده

من به گفتم قصد کانت کرده ام
مشتري سمت دوکانت کرده ام

کون خود قمبل نما زيبا صنم
دم به دم بر کون زيبايت زنم

چون که کيرم ره به کونش باز کرد
روح من از قالبش پرواز کرد

جيغ او بر آسمان هفتم است
کير من اندر درون او گم است

جان فداي کون روح افزاي تو ...

تورج:

جان فداي کون روح افزاي تو
کير من شد در درون غار تو

رو پسر کون خودت را باز کن
کير من را با درونت يار کن

من براي کون تو آماده ام
از براي رون تو بيچاره ام

تو نمي داني که اين استاد کيست...

ليلي :

تو نمي داني که اين استاد کيست
با وجود کون تو، اعجاز چيست؟

کون تو من را چنان مستي دهد
"ابسولوت" و "وايت هورث" هم ميپرد

چون زبان در کون تو جا ميدهم...

مصطفي :

چون زبان در کون تو جا ميدهم
از زمين سوي ثريا ميروم

مزه کونت ز بعد ابسولوت
همچنان قند و مربا هست و توت

چونکه با باده مزه واجب بود
اين زبان بر کون تو راغب بود

با زبانم شور و غوغا ميکنم
بهر کيرم خوب جا وا ميکنم

اي که کون تو ز کس مطلوبتر
آن از اين و اين از آن محبوبتر

مانده ام حيران ميان اين دو قند
درب اين يک را به روي من مبند

تو مگو ما را به کونت کار نيست
چونکه خواهم من کنم دشوار نيست

اين زبان بر درب دق الباب کرد
گارد کونت را به حيلت خواب کرد

خواب در مستي عجب سنگين بود
بعد از اين چاره فقط تمکين بود

گريه و داد و فغان هم چاره نيست
قطر کيرم هم کم از خمپاره نيست

بعد از اين ما و سلاح و کارزار
گشته کيرم بهر حمله بي قرار

سوي کونت حمله ام اغاز شد ...


و اينجا بود که راوي عنان از کف بداد و دهان به شعر گشود و :

سوي کونت حمله ام اغاز شد
ناگهان درهاي جنت باز شد

از براي کير من اين کون شفاست
کون بر هر درد بي درمان دواست

گر براي من قري از کون دهي
بر فشانم جان بر اين مژده رواست

ما بر اين دريا ي طوفاني شناور کشته ايم
کون تو کشتي و ما را ناخداست

کاش ميشد بر چنين کوني دو صد بو سه زنيم
و ز پي لب اين زبانم در قفاست

تا زبانم هم به سوراخت رسد
آنزماني که تو لنگت بر هواست

عاشقم بر کون تو ديوانه ام بر کون تو
مژده کونت اسيران فقس را چون هواست

باز هم بر کون زيبايت نظر افتد مرا ....

برادر علي متخلص به داشعلي :

باز هم بر کون زيبايت نظر افتد مرا
باز بر آن موي زيبايت نظر افتد مرا

خفته اي همچون پري بر بالشي
ميدهم بر کير خود من مالشي

از تو خواهم دامنت پايين کشي
جرعه اي از جام کيرم در کشي

آن دو لب را غنچه کردي بهر کير ...

رضا جکايتي نو آغاز کرد که :

همچو غنچه واشود سوراخ او
منتظر بودم که آيد آخ او

آخ و اوخ خود چنان آغاز کرد
کافتاب از شرق ترکي تاز کرد.

لذت و محنت به هم آميخته
کنترل از دست من بگريخته

لحظه انزال من نزديک شد
قمبلش هم تر تميز و شيک شد

آب خود من روي کونش ريختم ...

راوي :

آب خود من روي کونش
آه او با خند ه اي آميختم

کون او ديدم کمي پاره شده
درد مندي مرا چاره شده

ناگهان آن دلبر شيرين سخن
روي خود را باز گرداند سوي من

گفت اي يار دلارامم چه شد ؟
گوييا کونم دوباره پاره شد

گفتمش اين درد را چاره کنم
بخيه اي بر اين کون پاره کنم

ديدمش برخاست و ز من ميگريخت
همچو آبي که زدستي تشنه ريخت

گر بدست آرم دوباره گايمش ...

مصطفي :

گر بدست آرم دوباره گايمش
هم به زير کير خود اندازمش

چونکه مهرو از بر کيرم گريخت
از تاسف بند شلوارم گسيخت

از پيش گشتم دوان با صد دريغ
او گرفته کونشو سر داده جيغ

همچو شيري من پريدم روي او
روي او بوسيدم و ابروي او

چونکه کون کس به کيرت پاره شد
پاچه خواريش چو راه چاره شد

بس تملق گفتم و خواندم فسون
بهر آن شيرين کس مهتاب کون

تا که از فرط تملق رام شد
بعد آن خشم و جنون آرام شد

پس بگفتا شرط دارم بعد از اين
بهر کون من نباشي در کمين

من به سر جنبيدم و گفتم بلي
گر ترا از کس کنم راضيتري

راضيم من بر رضايت همچو عبد
امر تو برق است و فعل من چو رعد

با همين گونه سخن او خام شد
با دو پاي خود درون دام شد

بار ديگر بر سر کيرم نشست
خود گرفت آن را به سبابه و شصت

راس آلت را ميان خويش برد
چندبارش تا به دسته پيش برد

بعد از آن بالا تنه بر پاي کرد
قصد خفت و خيز مهر افزاي کرد

او کسش از آز و از شهوت غني
کير من گشته به زيرش منحني

او به رويش ميرود بالا و پست
من گرفته قنبل کونش به دست

انقدر کيرم درون خود نواخت ...

ليلي :

انقدر کيرم درون خود نواخت.
تا که چون آتش سر کيرم گداخت

گفتمش سيمين برا رحمي نما
آتش کيرم به آبت کن دوا

گفت يک قدري تامل بايدت
اختيار از کف مده ،ميآيدت

گر کمي خود را نگه داري بدان
آب تو با آب من گردد روان

چون بياميزد بهم ما را دو آب
کير خود بيرون نياور با شتاب

نرم و کوچک ميشود او خود به خود...

راوي غم :

نرم و کوچک ميشود او خود به خود
تا که آخر ميشود قد نخود

ديگر اکنون فرصت بوس و کنار
بوسه هاي تند و شيرين .آبدار

بهر من قدرت نمانده تا که باز
در برش گيرم به صد عشوه و ناز

تا برايم شير موزي آورد
مستي اين کون دوباره ميپرد

دلبرم فکرم بخواند و خيز کرد
سوي مطبخ گامهايش تيز کرد

تا بسازد بهر من معجون خويش
دول من را حس کند در کون خويش

باز از اين شيوه رفتار او ....

رضا :

باز از اين شيوه رفتار او
در طلبم تا که شوم يار او

يار چو ديد آن ره و رفتار را
کير منو جنبش هموار را

با دلي از درد گرفتار او
رفت به شاگردي رفتار او. (از ناصر خسرو )

کير شقم محرم راز تو است
تشنه آن عشوه ناز تو است

عقل من از عشوه تو مي پرد
باهمه جان ناز تو را مي خرد

ناز بکن سرو خرامان من
آن لب تو خرمي جان من

مست ز روياي تو ام اي صنم
بنده آن کان تو ام اي صنم

رخ بنما اي گل زيباي من ...

مصطفي :

رخ بنما اي گل زيباي من
سينه تو اطلس و ديباي من

سينه چه گويم که چنان بالش است
موجب آسايش و آرامش است

سر چو نهم من بر آن سيم تن
رخت وي از تن به در آرم به فن

دست برم زير گن و پيرهن
تا برسد دست بدان سوتين

آن دو تپل بهر سرم متکا است
زيرترش را چه بگويم چه ها است

آن کمر و سينه و ساق و شکم
چون صدف و عاج بود بيش و کم

بين دو پا را که نگو آبنبات
جام مي و چشمه آب حيات

باسن حاجي کش برجسته اش
حاجي و طلاب کمر بسته اش

زير يکي مانتو کوتاه و تنگ
داده به دين و دلم اعلام جنگ

باسن او آفت دين و دل است
صرف نظر کردن از او مشکل است

لمبر کونش ره تقوي زند
راه دو صد زاهد و ملا زند

هر چه بگويم من از آن کون کم است
باسن او بحر و جهان شبنم است

باسنش از کان زر و سيم به
ديگه ندانم که بگويم که چه

هر چه تصور کني از آن سر است
مدح من از باسن وي ابتر است

باسن او باج دو صد کشور است
در پي فتحش دو سه تا لشکر است

وصف بدين جا چو رسيد آن نگار
در برم آمد پي بوس و کنار

جان من از دغدغه آزاد شد ...

رضا :

جان من از دغدغه آزاد شد
کير من از ملعبه اش شاد شد

راست بشد اين ذَکرِ کافرم
در غم سوداي کُست تاجرم

کُس کنم و فکر دوکان تو اَم
کون کنم و در پيِ رانِ تواَم

آب دهم کون تو را دم به دم
چون که بگايم دو جهان را چه غم؟

قمبل خود سوي من افراشته
سرخي زيبا به وسط کاشته

سرخي سوراخ دلم را ببُرد ...

تورج :

جان من از دغدغه آزاد شد
کير من اندر لب او جاي شد

لب لبم هشت و مکيدن گرفت
بوسه خوداز سر فرصت گرفت (با اجازه ايرج ميرزا)

چونکه بخورد اين لب داغ مرا
گفت به کيرم که مياسان بيا

سوتينش باز بشد از تنش
چشم من اندر پي پيراهنش

گشت نمايان سر پستان او
قهوه اي و گرد و هوسناک او

لب بنهادم به سر سينه اش
خوب بخوردم همه شيره اش

تا که کمر از پي او باز شد...

راوي نيز به ادامه نظم رضا پرداخت :

سرخي سوراخ دلم را ببرد
قلب من از سرخي آن جان سپرد

گفت به من از چه پريشان شدي؟..
باسن من ديدي و حيران شدي؟

گفتمش اي يار دلم برده اي
کير مرا به موزه بسپرده اي ( از شدت فعاليت فسيل شده )

سرخي کونت گل گلدان من
آب و کست قهوه و فنجان من

باز شرر در سرم انداختي
.با کس خود کير مرا ساختي

کون خود قمبل بساز و پيش آي ..

رضا :

کون خود قمبل بساز و پيش آي
بهر راضي کردن درويش آي

اي فداي قمبلت جان و دلم
قمبل تو حل نمايد مشکلم

آلتم در قمبلت بازي کند
پول جيبم هم تو را راضي کند

چون فشارم قمبلت نالان شوي
جفت خوشحالان و بد حالان شوي

ليک عقل من ز سر بيرون شده
. جمله احساسم فداي کون شده

ناله تو شهوتم افزون کند ...

راوي غم :

ناله تو شهوتم افزون کند
عقل را از خانه ام بيرون کند

عقل و شهوت دشمن ديرينه اند
دشمنان با هم همي در کينه اند

عاشقان را عاقلان طعنه زنند
عاشقان بنيان منطق بر کنند

عاشقم بر قمبلت عقلم به پرواز آمده
کير من بر گرد کونت بس سرافراز آمده

سرخي کونت شرر در جان من انداخته
عقل و دين را يکسره در باخته

با تو گفتم اي نگارم کان بده
از فراق کون نزارم آن بده

تا رضا صحبت ز نازت ميکند ...

رضا :

تا رضا صحبت ز نازت ميکند
راوي غم طاق بازت مي کند

کون تو ثروت براي راوي است
راوي غم کشته آن زاويست

چون که او کونت گذارد قدر دان
کير راوي هم نيايد در بيان

کير راوي بهر تو مرهم بُود
گر که کون تو برايش خم بُود

خم بکن راوي غم آماده است
کردن کون از برايش ساده است

شيخ مجلس کير خود افراشته ...


راوي غم :

شيخ مجلس کير خود افراشته
قمبلي در پيش رويش کاشته

تا که کير خود درون آن کند
اشک را در چشم او مهمان کند

dogy style سبک مطلوبش بود
همچو نجاري که کون چوبش بود

کون را با کير خود صيقل دهد
آن نگار از درد خود را ول دهد

باز انگشتي به نازش ميکشد
آب نازش را چو جامي درکشد

تا که چشمان خمارين نگار
با کسي شيرين و ترد و آبدار

حال کيرش را دگرگون ميکند
راوي است او کاينچنين کون ميکند

مصطفي چند روز غايب بوده است
گوييا بر کس مراقب بوده است

بايد اکنو ن آيد و گويد به ما
تا کجاها پيش رفت اين ناقلا

اي رضا شعري دگر را ساز کن
ظلمتم را با سحر دمساز کن

پيشرو در وصف آن ليلي بيست
گو به ما در وصفش آنچه گفتنيست

رضا :

از قضا مامور توصيفم کنند
بعد کيسه در زمان ليفم کنند

وصف لي لي بيست آمد در ميان
وصف او آسان نيايد در بيان

گر چه اسم او مونث وار هست
ديلدواش يک "من " که نه "خر"وار هست

ديلدوي او از مونا هم بدتر است
در مثل همچون يکي کير خر است

هم قطور و هم دراز و هم زمخت
سوزشش باشد چو يک شلاق لخت

هيچ کس ياراي دردش را نداشت
چون که لي لي اندرونش مي گذاشت

جيغ عالم از فلک افزون بُود
آن زمان که قصد لي لي کون بُود

راوي غم را ز غم بيچاره کرد
کون يک يک از مديران پاره کرد

چون که قصد کان اعضا مي کند
بهر کون با شيخ دعوا مي کند

او بگويد اين يکي مال منست
آن يکي گويد به من اُولي تر است

کير راوي گر چه غوغا مي کند
ديلدوي لي لي "واويلا" مي کند

اين لي لي خيلي خطرناکه حسن ...

ليلي :

اين لي لي خيلي خطرناکه حسن
کرده او را وصف يکجا بيوه زن

ديلدويي سازم ز چوب خاردار
ميکنم در کونتان يک درميان

گر بدي گوييد و حرف بد زنيد
طعم اين ديلدو به آساني چشيد

نام ليلي بردي و او حاضر است
همچو راوي، ليلي بيست شاعر است

وصف ليلي کار هر نوکاره نيست
شيخ راوي، ليلي بيست آتشي است

دست بر آتش نهي، سوزان شوي
هر چه ليلي بيست خواهد آن شوي

چشم او جادو کند عقل ترا
هوش از سر ميبرد آن ناقلا

در کمند گيس او گردي اسير
از لبانش تو نگردي هيچ سير

همچو انگوري که در کامت نهي
ترش و شيرين و ملس آن خوردني

ما بقي را خود بگو اي با وفا
با بيانت وصف او دارد صفا

گر تو شاعر گشته ايي اکنون بيا ...

راوي غم :

گر تو شاعر گشته ايي اکنون بيا
قلب ما را با بيانت ده صفا

آمدم تا از پي لـيلي بيســــــــــــت
باز گويم آنچه را که گفتنيست

ليلي است اين يار و دلدار منسـت
از براي غصه غمخوار منست

وصف ليلي در توهم مي نگنجد مي بيار
تا بگويم وصف او با ماست خيار ( اينجا وزن فداي معنا شد )

ليلي من دلبري باشد جميل
در بيان و هيکل و عشوه چو پيل

باســــن او شــــــيره جان منست
سينه هايش شبچراغ اين شبستان منست

عاشقم بر روي او ديوانه ام در کوي او
خواهم اکنون بر گشايم موي او

گيــــــــسواني همچو خرمن در برش
با لبي شيرين و چشمي پر عطش

ناز او را طاقــــتي خواهد عظـــــــيم ...

مطفي نيز به ادامه شهر ليلي پرداخت که :

گر تو شاعر گشته ايي اکنون بيا
که بود ليلي به هجرت مبتلا

نوبت اکنون نوبت ليلي بود
بهر وصفش هم مرا ميلي بود

صورتش خير است و در معني شر است
بر صف ديلدو کشان او سرور است

گرچه او دائم تبسم ميکند
تو بدان عمدي است رد گم ميکند

بر تبسم هاي شير ايمن مباش
گر که کونت سالمه ميکن دعاش

خنده او بس خطر دارد خطر
ديلدويي باشد به کيفش مستتر

تا بجنبي قصد کونت ميکند
ديلدويش بين دو رونت ميکند

ديلدويي از سنگ خارا سخت تر
آنکه خوردش از همه بدبخت تر

گر که کونت را بخواهي در امان
چون به ليلي مي رسي درکش زبان

پاي خود را با گليم اندازه کن
اين گوشت در آن يکي دروازه کن

تا نيابد کونت از ديلدو گزند
گوش خود بر پند من جانا مبند

حاليا اي راوي شيرين سخن
باز کن عزمت به سوي انجمن

تا از آن فيضيه ما فيضي بريم
وصف ليلي از زبانت بشنويم

اي که با ليلي زدي تو بالها
بازگو چيزي از آن خوش حالها

وصف اين ليلي مرا مجنون کند
شيوه عاشق کشش دل خون کند

تو از آن جام لبان همچو قند
هان چه نوشيدي بگو لب بر مبند

ما در اين محفل همه خود محرميم
گوش جان را بر سخنهايت نهيم

گر تويي عطشان اين شيرين صنم
بشنو اينک باقي از راوي غم

وصف ليلي خود نگنجد در زبان ...

رضا :

وصف ليلي خود نگنجد در زبان
چون که با راويست ياري مهربان

وصف راوي، مي نمايم دوستان
راوي غم هم گل است و بوستان

راوي غم عشق ديرين من است
شاهدِ روياي شيرين منست

هر زمان راوي حکايت مي کند
قلقلک هم زير خايت مي کند

بشنو از راوي که او همچون ني است
بعد از آن غم شاديش هم در پي است

شادي او شادي جان من است
قصد راوي همچنان کا ن منست

کان من اندر نشان غم بُود
گر چه يک راوي ز اسمش کم بُود

لطف بنما راوي کون پاره کن
بهر کون اين رفيقان چاره کن

گل شمارم بهر تو زيبا صنم
يک لگد هم در پس کونش زنم

چون که لطفت شامل حال منست
اين جهان و آن جهان مال منست

کون ديگر را نشان کن شيخ من ...

مصطفي :

کون ديگر را نشان کن شيخ من
کون مگر قحط است اندر انجمن

چون که شيخ ما بخواهد کون کند
موزه و عمامه را بيرون کند (موزه = نعلين = کفش اخوندي)

چون که قنبل بيند او شادان شود
همچو سرو و سوسن و بستان شود

از جبين و شرت بگشايد گره
بردرد هم پرده و هم کرکره

کير او بر دوستان رحمت بود
بهر دشمن مايه عبرت بود

هر که کونش طعمه اين يار شد
روز روشن پيش چشمش تار شد

گر که گاهي نادرا بر کوس خزيد
هم رحم هم روده ها را بردريد

کير او همچون يکي معجز عصا است
بهر ياران مار و دشمن اژدهاست

ليک ياران را کند با ناز و غنج
دشمنان را ميکند با طبل و سنج

چونکه ياري را کند صهبا دهد
جوزقند و باسلق و حلوا دهد

گر که خواهي نيک داني چون کند ...

رضا :

گر که خواهي نيک داني چون کند
بنگر او را چون که خواهد کون کند

وصف شيخ ما بسي افزون تر است
يلي او در غمش مجنون تر است

پس حکايت کم کنم اي کد خدا
من کنم توصيف و وصف مصطفي

مصطفي سوداي رندان مي کند
گر چه هر چه گوئيش ، آن مي کند

مصطفي يار من و دلدار من
مونس و همدم همي غمخوار من

عشق من با او بسي تکميل شد
اشک من جاري چو رود نيل شد

مصطفي اي نغمه زيباي شعر
نام تو در کام روح افزاي شعر

شعر من را هم کمي تغيير ده
چون جهت خواهي به سمت کير ده

شعر کيري بهر تو توهين بُود
اسب و يابو از برايت زين بُود

اسب شعرت رو به بالا مي پرد
تخم او لاکن به صحرا مي چرد

وصف تو گويم که تو فرزانه اي ...

راوي غم :

وصف تو گويم که تو فرزانه اي
عاشقان را سرور و در دانه اي

من همي دانم که او چون کس کند
چار ميخ خيمه اش را بر کند

بند تنبان را گشايد همچو شير
پيرهن را بر درد مرغ اسير ( مرغ اسير = کير مصطفي )

مصطفي دارد نگاري زير خود
کير او باشد برايش چون نخود

ناگهان برجست از جاي خودش
شد مثال گرز رستم نخودش

دخترک گرزش بديد و زرد کرد
ناگهان آهي ز روي درد کرد

گفت آخر اين کجاي من رود
گر رود تا لوزه ام را بر درد

مصطفي گفت اي نگارم هوش دار
اين سخن را گفتمت در گوش دار

کير را از بهر کون گرد و مدور ساختند ...

رضا :

کير را از بهر کون گرد و مدور ساختند
از براي کس شبيه يک تبر مي ساختند

کون خود بر من نما تا حال او جا آورم
من فشار خويش را في الجمله آنجا آورم

چون که کيرش ره سوي کونش نهاد
حفره تنگش بشد باز و گشاد

مصطفي از شيخ بهتر مي کند
گوئيا در کون يک خر مي کند

چون که کامل گشت عشق و حال او
دخترک در رفت او دنبال او

مصطفي گويد کجا در مي روي
در گمانم جاي بهتر مي روي

دخترک گويد که نيک انگاشتي
کاش من را با رضا بگذاشتي

مصطفي گويد رضا هم با من است
کون تو بهر دودولش ماَمن است

شعر بعدي از براي من بگو ...

فايرپليس و يا مکاني آتشين :

شعر بعدي از براي من بگو
آنکه گفتست مصطفي آن را بگو

دختري از بس که کونش داده است
باسنش از هر طرف بگشاده است

هم کردست راوي هم رضا سي و چهار
سوراخ مقعد او گشته چون دروازه غار

گر بخواهم نيز من هم بکنم کون ورا
ميشود يکي با کس همچنان کون ورا

کو جوانمردي که کير از مقعدش بيرون کشد
دست خود را بر کس و روي چوچول او کشد

بس که تنها کون او گرديده است
کس او بس تنگ و آکبند مانده است

ليک لختي مهلتي ده بر منش ...

رضا :

ليک لختي مهلتي ده بر منش
تا که اندازم نگاهي بر تنش

چون که نيکو بنگرم کُس سالم است
تنگي آنرا خدايش عالم است

مصطفي گويد رضا کُس مال تو
تنگي آن، کعبه آمال تو

برکُس تنگش وراندازي کنم
با نوار شرت او بازي کنم

لذت کُس اندکي کمتر بُود
انحناي کون بسي خَمتر بُود

بر کسش آرام گشتم همتراز
او دو لنگش را نموده بازِ باز

در کُس تنگش فرو کردم همي
تختخوابم عاري از زير و بمي

تخت خوابم در تلاطم مي شود
کير من اندر کسش گم مي شود

حال او بدتر ز حال من بُود
خارج از قال و مقال من بُود

لذتش از چشم او باشد عيان
کير من را برگرفته درميان

با دو صد عشوه برد هوش مرا
مي خورد دائم بناگوش مرا

گويدم هان اي رضا تو بهتري
چون که بر روي کُس من ميپري

سايرين کون مرا عريان کنند
هر چه که دارن درون آن کنند

تو ولي کُس مي کني اي شاه من
آخرش دامن بگيرد آه من

آه من راوي غم را مي کُشد
مصطفي را تا جهنم مي کشد

ليک گويم من تورا مدح و ثنا
هر چه مي خواهي بيا من را بگا

دعوتش عقل مرا با خود ببُرد
کير من تا انتها ناگه بخورد

خوردن کيرش بسي جذاب بود
مستيش به از شراب ناب بود

جان من خارج از اين قالب شده ...

راوي غم :

جان من خارج از اين قالب شده
کير من کون تو را طالب شده

هر چه خواهي کس بکن هان اي پسر
آبروي کون کنان هرگز مبر

چون به سمت ناز مايل گشته اي
بهر ما حل المسائل گشته اي

گو به ما اينک که کس به يا که کون
چون تو کردي کير خود در کاسه خون ( طرف پريود بوده )

چون که ديدي اين دلارام حشريست
مصطفي و راوي و ليلي يکيست؟

هر سه را قعر جهنم ميکني
کون کنان را معدن غم ميکني

بر مرام کون کنان خائن شدي
رفتي و پشت کسي قايم شدي

واي از اين سبک تو من شاکي شدم
در حمام مشغول دلاکي شدم

تا که روزي تو گذارت اوفتد
دست من در پشت غارت اوفتد

اين سخن را انتقامي سخت گيرم من زتو
کون بکن يا توبه کن يا در برو

ديلدو ليلي در انبان تو است
مصطفي کيرش در کان تو است

راوي غم را چه گويم راوي است
خود بداني عاشق آن زاويه است

من به تو گويم ز کس کردن همي توبه نما
کون بباشد رهروان را تا ثريا رهنما

ديگر اکنون صحبت کس را مکن ...

ماريا :

ديگر اکنون صحبت کس را مکن
چون که باشد دلبري همچون کون

گر که خواهي ايزد منان نعمتت افزون کند ...

رضا :

با اجازه مارياي عزيز يک تغيير مختصر در مصراع فوق مي دهم

گر که خواهي نعمتت افزون کند
فکر کُس هرگز که فکر کون کند

راوي غم ، شيخ بي پرواي من
اي که نامت مسکن و ماَواي من

آن سخن ها حکم دام است اي رفيق
کون کنم من هم اگرچه زير تيغ

تيغ ها از بهر کون ناکار شد
کُس دگر خارج زِ .هَر آمار شد

کُس چه باشد جان من کون را بچسب
کون بکن گرچه بباشد مال اسب

راي من هم راي اين راوي بُود
سبک ترتيلم چو منشاوي بُود

وصف بنما اي رفيق احوال من...

صطفي بهر کير نمودن طبع رضا بدون تغيير چنين قرائت کرد :

گر که خواهي ايزد منان نعمتت افزون کند
به رضا آموز کون را چون کند

چون که با آن دخترک تنها شدم
حالتش را با رضا جويا شدم

از شعف دستي به کس ماليد و گفت
چون رضا با لنگ من گرديد جفت

از طريق کون کنان ميلش بگشت
چار زانو بر سر خانًم نشست (خان = سفره)

از کسم خورد و در او بسيار راند
کير خود تا دسته در اين کس نشاند

گر چه من معذور و بودم قاعده
او از آن مي خورد همچون مائده

چون کسم را ديد از زور حشر
همچو اسماعيليان شد بي حذر (معروف است که اسماعيليه براي رسيدن به هدف خود را به کشتن ميدادند)

گرچه کير او کج و کوتاه بود
ليک دوريش بسي جانکاه بود

لاجرم از بس از آن کس لاف زد
بنده را بر ديدنش مشتاق کرد

شرت خود بيرون نمود و پا گشاد
قنبلي کرد و کسش بيرون نهاد

معده ام از ديدنش اشوب گشت
از تهوع من شدم محتاج تشت

گفتم اين جسم عفن را رو بپوش
گر نخواهي مرده ام گيري به دوش

اي کست چون قير و پشمت چون برس
گشته اي از فرط دادن مندرس

جز رضا کس را نباشد آن جگر
که بدين سوراخ اندازد نظر

دخترک لرزيد و گفتا چاره چيست؟
بهر اين بخت سيا کفاره چيست؟

گفتمش درمان دردت راوي است
کو چو کپسول است و قرص و شافي است (شافي = شفا دهنده)

درد تو با کير او درمان شود
بعد از آن هر آنچه خواهي آن شود

کير او انگشت و کون انگشتري
بهر کون تو شده او مشتري

چون به فيضيه روي غوغا شود
چشم و گوش و باسنت هم وا شود

چون ز کون دادي دو چشمت وا شود
بر سر تو بعد از آن دعوا شود

پاشنه دربت درارد مشتري
ظرف سالي خانه و ماشين خري

دخترک خنديد و با شادي بگفت
در کجا اين فيضيه باشد نهفت

کون من بر کير او مشتاق شد
باسنم از فرط لذت داغ شد

من فداي کير ان راوي غم
که کند بيچارگان را محتشم

اين نباشد کير اين خود کيمياست
ارزش اين کير افزون از طلاست

همچنان گفت و همي ماليد کون
از غم راوي غم شد در جنون

گفت دست من به آن راوي رسان
که بخواهم کير او را همچو جان

گفتمش اکنون تو لختي کن درنگ
تا که اول وا شود اين کون تنگ

کردن راوي بود بس دردناک
ترسمت چون او کند گردي هلاک

گفت کونم را اگر تو وا کني
خير اين دنيا و آن دنيا کني

بي تامل کون خود قمبل نمود
ميل کون کردن درونم گل نمود

بهر آن سوراخ تنگ خوش نما
کير خود را کردم از شرتم جدا

کير داغم بر در کونش نشست
با تکاني از دو ثلثش در گذشت

کون او بس داغ بود و صاف وصوف
ماه کونش زير من شد در کسوف

نرم نرمک کير من در او خزيد
لذت کون دادگي را او چشيد

چونکه از گاييدنش فارغ شديم
بهر لب گيري به هم لاحق شديم

بعد از آن گفتا به من اي مصطفي
شکر دارم من که گشتي رهنما

بعد از عمري که به کس دادن گذشت
هيچم الا اين يکي حاصل نگشت

بعد از آن او سوي حاج راوي شتافت ...

ماريا :

بعد از آن او سوي حاج راوي شتافت
تا که بيند او چه دارد در ميان لنگ و پا

آنچه که ديد در باور نداشت هرگز...

راوي نيز به ادامه شعر مصطفي سخن راند :

بعد از آن او سوي حاج راوي شتافت
باسنش را بهر حاج راوي شکافت

گفت اي حاجي به کونم در سپوز
تا کنم حس داغ گرماي تموز (تموز = تابستان )

من که در کس دادن اوستا گشته ام
از براي کير تو تا گشته ام

کون من قنبل شده از بهر تو
کس بود از بهر کونم در گرو

پيش آي و سيخ کن در کون من
تا شود آبت مي گلگون من

بر کش اينک دست بر اين ناز من
تا شود وا بهر تو درواز من

کون من خواهد تو را کم کن سخن
پيش آى و بر درم سيخي بزن

تا رضا پيدا شود نبضم کسم
مي زند کون ميشود فرياد رسم

مصطفي را گو بيا و در سپوز
چون کسم گشته چو مهر نيمروز

ماريا در اين ميان حالي کند
بهر گلها رو بدان قالي کند

قاليش را اين رضا مي بافته
بي محابا برکسش ميتاخته

حاليا کون ميدهد او دمبدم ...

ليلي :

حاليا کون ميدهد او دمبدم ...؟؟؟؟
بس ز کون گفتيدحالم خورد بهم

بس کنيد وصف کوس و کون سفيد
حرفها در عالم مستي زديد؟؟؟

لاف کون کردن به مستي ميزنيد
وقت هوشياري فقط جق ميزنيد

کيرتان افراشته باشد به خواب
کون و کوس ديديد اما چون سراب

گر کمي خايه شما ميداشتيد
همسري در خانه اکنون داشتيد

اي رضا و راوي و اي مصطفي
نيک ميدانم من احوال شما

هرسه تان گوييد کون است چون پنير
دست ما کوتاه و خرما برنخيل

آرزو را بر جوانان عيب نيست
کون خود را پاره کرديد، حيف نيست؟؟

چون که خرما و پنير خواهي بمير ...

راوي غم :

چون که خرما و پنير خواهي بمير
پيش آ چندين قدم تا زير کير

من تو را چندين و چندون کرده ام
وصف تو در زير مجنون کرده ام

ليک گويي خايه ام کوچک شده ؟
خود بيا بين قد يک تنبک شده

خايه من قد پيک نيک است عزيز
عرض خود را وآبروي ما مريز

گر نکردم همسري را اختيار
تو بدان هرگز نبوده بخت يار

بخت من مشغول طنازي بود
اين طرف ليلي دلش راضي بود

چونکه گويي اي نگارم ازدواج
ناگهان بانو شود دم دم مزاج

اين يکي صحبت زسيصد مي کند
و ان دگر از نهصدم رد ميکند

اين همي گويد که پانصد سکه زر
پيش آي و از براي من بخر

هر زمان شيري بخواهم ميخرم
بهر يک ليوان شير ! گاوي برم ؟؟؟؟

خود بگو با اين فضايل ازدواج
چون شود از بهر درد من علاج ؟

يک عدد صابون و يک ليوان آب
بهتر از صد دختر گيسو گلاب

مصطفي آيد تو را گويد که چون
دختر همسايه را کرديم ز کون

تو رضا جان شرح احوالش بده ...

رضا بهر کس خود شيرينک در ادامه ليلي امد که :

چون که خرما و پنير خواهي بمير
گر چه باشد در نوشتن "شير"،"شير" (شير اول خوراکي و دومي شير جنگل است)

مُردن من برتر از خُرما بُود
هر کجا يارست ، دل آنجا بُود

دوستان توصيف يکديگر کنيم
اندکي کمتر به کون خر کنيم

وصف راوي گفته ام بر انجمن
لطف دارد بر حقيري همچو من

مصطفي گويد ز لي لي رازها
شعر او دارد بسي اعجازها

کس نگفته تا کنون وصف حقير
از چه اي زنده ، برو يکجا بمير

دوستان خواهم که نقدم بشنوم
تا که واگويم به نزديک عمم

عمه من ديلدو کاري مي کند
تا به ته وقت خُماري مي کند

مصطفي توصيف بنما يار خود
هر زمان بازي کني با مار خود

راوي غم وصف بنما اين حقير
گشته ام در عشق تو همچون اسير

چون که لي لي وصف اعضا مي کند
ديلدو را ول کن ، که با پا مي کند

من کنون در انتظار دوستان ...

رضا از براي آنکه راوي کس نگفته باشد در ادامه او نيز بفمرمود :

تو رضا جان شرح احوالش بده
کير خود را دم به دم مالش بده

گوئيا کون دگر آماده شد
چون نصيب اين رضاي ساده شد

کون زيبا مرهم زخمم بُود
خم چو ابروي کج اخمم بُود

کردن کون لذتي بي منتهاست
گر شود قسمت بگو لطف خداست

کون کنم تا جان سپارم پاي آن
جان دهم بر عشق روح افزاي آن

هیچ نظری موجود نیست: